یک حال غریبی دارد. دانستن و شناختن محمدصالح علاء و حرف زدن با او آدم
را به جایی میبرد که هیچوقت تصورش را نمیکرده. او هم البته همین را
میگوید. بدون موضوع و فقط با چند طرح مساله سراغ او رفتم و نشستیم و به
قول خودش زلف گره زدیم با هم. از موسیقی گفتیم و فراموشی و امروز و همه
چیزهایی که میشود دربارهشان با او حرف زد.
یک حال غریبی دارد. دانستن و شناختن محمدصالح علاء و حرف زدن با او آدم را به جایی میبرد که هیچوقت تصورش را نمیکرده. او هم البته همین را میگوید. بدون موضوع و فقط با چند طرح مساله سراغ او رفتم و نشستیم و به قول خودش زلف گره زدیم با هم. از موسیقی گفتیم و فراموشی و امروز و همه چیزهایی که میشود دربارهشان با او حرف زد.
برای حرف زدن با صالحعلاء نباید نقشه داشت. باید رفت یک چیزی گفت و پیاش را گرفت و قبل از اینکه خستهاش کند آن مساله را باید رها کرد و رفت سراغ حرف دیگر. خودش هم میگوید که تلخ بود روزی که ما به دیدنش رفتیم. شاید زیاد نخوابیده بود صبح را و شاید هم سرماخوردگی دوستداشتنیاش دلیل بود. دلم میخواست صالح علاء همان موقع به حرفها فکر کند. اینطور بهتر بود. خلاقیت او را اینطور میشود قلقلک داد شاید. این گفتوگو حاصل نشستی عصرگاهی با اوست. مردی که ترانههایش هنوز زمزمه میشوند و خودش میگوید خیلی حوصله ندارم. هی میگوید: "که چی؟ که چی؟"
چقدر موسیقی گوش میکنید؟ به چه موسیقیهایی علاقه دارید؟در گذشته خیلی. من به دلایل خانوادگی، تربیت و دانش موسیقایی نداشتم اصلا. موسیقی من خیلی ذائقهای بود. من بیشتر عاشق موسیقی مبتذل بودم. چون تربیت موسیقایی نداشتم. یک روز با یک کتابفروش در خیابان شاهآباد آشنا شدم خیلی مرد محترم و انسان عجیبی بود و دانش موسیقایی داشت. این مرد من را با باخ و اصلا دوره باروک آشنا کرد. من یک نمایش نوشتم با عنوان "شب تغییر شکل داده شده" که براساس پاتیتیک چایکوفسکی نوشتم. یادم هست که یک اتفاق حیرتانگیز افتاد که همان فروشنده من را تحسین کرد. ویولن پس زمینهاش از پاگانینی بود. نمایش غریبی بود. من از آنجا عاشق نغمهگی شدم. کمی جلوتر که رفتیم با پاپ و راک آشنا شدم و رفتم به سمت لئونارد کوهن. جون بائز و… بعدا موسیقی رگه، باب مارلی، داب و اینها. ولی خب من همیشه روی آن حافظه قدیمی موسیقیام ماندهام. مثلا من عاشق جواد یساریام. خیلی ژستاش را و مشیاش را دوست دارم و خوشبختانه دانشمند هم نیست. حرفهای پیچیده نمیزند. الان شغلم موسیقی نیست. یعنی مدتهاست که نیست.
با موزیسینهای امروز در ارتباط هستید؟دارم کار میکنم. اما الان متناسب با امکاناتی که هست کار میکنم. یک زمانی ترانه برای بیرون از کشور میگفتم، بعد دیگر نگفتم. چون آدم هیچ سرپرستیای نسبت به کارش ندارد. ترانه یتیم میماند. اینجا هم خیلی داستان دارد. چون ببینید یک چیز حلالی نیست که. اگر یک نفر ترانهات را بد میخواند که نمیتوانی شکایت کنی. مثل این است که یک نفر برود دزدی بعد برود شکایت کند دادگستری که اینجایی که من دزدی کردم چرا چیز خوبی گیرم نیامد. خب نمیشود که.
چرا کمتر کار ترانهسرایی میکنید؟ یا حداقل کمتر چیزی از ترانههایتان منتشر میشود؟من خیلی دوست دارم مدام تجربه کنم. کار من تجربه کردن است. دوست دارم در هر نحلهای که کار میکنم دنبال راههای نو باشم. من خیلی از رپ خوشم میآید ولی خب خواننده رپخوانی نمیآید دنبالم که برایش ترانه رپ بنویسم. ترانههایی مینویسم که آقای افتخاری یا آقای حشمتی میخوانند یا… پاپ هم همین آقای فریدون آسرایی یا خشایار اعتمادی. دلم میخواهد با جوانها کار کنم و کسانی که دنبال کار نو هستند. الان خیلی موسیقی ما ملتهب است. مشرب گذشتهاش را ندارد. خوشبختانه دچار تکثر شده. خواننده زیاد شده. من هم خیلی دوست دارم در این موسیقی کار کنم منتها بهخاطر اینکه نمیشود رو کار کرد دلم میگیرد. دشمنان آدمی خیلی نازنینتر از دوستانش هستند. چرا؟ چون دشمنان آدمی همیشه به آدمی فکر میکنند. اینکه چطور او را اذیت کنند. چطوری پدرش را دربیاورند. در حالی که دوستان اینقدر به فکر آدمی نیستند.
آقای صالح علاء شما چقدر به فراموشی فکر میکنید؟هیچ وقت به فراموشی فکر نکردم. ولی خودم دچار فراموشی شدهام و خیلی فراموشی نازنینی است و قدرش را واقعا میدانم. البته در حوزه کاری آزار میبینم. بیشتر اسامی را فراموش میکنم. حتی یک کتابی را میخوانم از اواسطش میفهمم که این را پیشتر خواندهام. عناوین یا اسم اشخاص را یادم میرود. ولی در زندگی خصوصیام خیلی مفید است این فراموشی، قدرش را میدانم. بعد یک چیز بهتر از این مساله، این است که بدیها را فراموش میکنم ولی خوبیها را فراموش نمیکنم. البته این حرف شبیه حرفهای قرن ۱۹-۱۸ است ولی من با فراموشی خیلی زلف گره زده دارم.
چرا خوب است؟چون ما جایی زندگی میکنیم که چیزی نیست که آدمی به یاد بیاورد و با آن شادمان شود و حالی به حالیاش کند. همه چیزهایی که من دارم تلخ است. بنابراین چه لذتی دارد یادآوری حرمانها و سختیها. آنها که خوشبخت بودند و روزگار خوبی داشتند خب خوب است که یادشان بیاید. من همهاش مواظبت میکنم حرفهای دانشمندانه و فیلسوفانه نزنم. بیشتر بازش نمیکنم. چیزی ندارم که خیلی یادم بیاید و با آن عشرت کنم.
در فراموشی فرار هم هست؟نمیدانم. ولی من یک وقتهایی شادمانم از اینکه... بگذارید این را بگویم. پدر من دچار آلزایمر شدند. من پدرم را خیلی دوست دارم. خیلی رنج کشیدم. قبل از آن یک کتابی خواندم که نویسندهاش یک آمریکایی بود، اما یادم نمیآید نویسندهاش. اصلا زن بود نویسندهاش یا مرد. درباره آلزایمر است. خیلی زیباتر از آن فصل معروف برباد رفته است. یک داستانی است که یک مردی… خیلی دراماتیک است این فراموشی. اینکه یک آدمیزادهای به همسرش بگوید "شما شوهر دارید؟ بچه دارید؟" خیلی من را زیر و رو میکند. این کتاب را میخواندم و دائم پریشان بازی میکردم و اشک میریختم. بعد پدرم دچار آلزایمر شد. اینطوری به موضوع نگاه میکردم. فکر کردم خیلی بیماری بیرحمانهای است فراموشی. من اما خودم هیچ ترسی از آلزایمر ندارم.
نویسندهای هست که شما خیلی تحت تاثیر کارش بوده باشید؟من از روز اول مدرسه شکنجه شدهام. معلم نازنینی داشتیم که مداد لای انگشتم میگذاشت و مرا شکنجه میکرد که باید با دست راست بنویسی. میگفت: "من پدرت را میشناسم. خانوادهات را میشناسم. مردمان خوبی هستند و همگی راست دست هستند." بنابراین من مجبور شدهام با دست راست بنویسم در کلاس یا در میان دیگران؛ اما در خلوت همیشه با دست چپ نوشتهام. برای آنکه این یک ویژگی مادرزادی است. خدا را شکر تصادفا همسرم و پسرم هر دو مادرزادی چپ دست هستند.
همین جا دهنلقی کنم و یکی از رازهای خودم را با صدای بلند بگویم. نویسنده (داستاننویس و نمایشنامهنویس و فیلمساز و تئاتری) درجه یکی به اسم پیتر هانتکه را به وسیله عباس نعلبندیان شناختم که یکی از آثار او را البته از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده بود. در پاریس که بودم نمایشی را از او دیدم. نوشته و کارگردانی خود او بود. "در ایستگاه مترو" یکی از اعیان تئاتر آوانگارد دوران ماست. اما آن راز این است: با دوستی در یک سینمای خصوصی در محله کارتیه لاتن آن را دیدم. فیلم "زن چپ دست" که اوایل انقلاب با همین عنوان به فارسی ترجمه شده بود. "زن چپ دست" حدیث نفس هانتکه است. یک خانم مترجم است. یک بچه دارد و با شوهرش در جهان بینیشان زاویه دارد. یک دیالوگی آن زن مترجم دارد که در خانه با ماشین تحریر مشغول ترجمه است و پسرش شلوغ میکند. شیطانی میکند. او خشمگین میشود. سر بچهاش داد میکشدکه من دارم کار میکنم. این کار مثل هر کار دیگری نیاز به فراغ بال و آرامش دارد. چرا همه فکر میکنند کار ما کار نیست. البته آن راز به این سکانس مربوط نیست. سکانسی که در فیلم "زن چپ دست" باعث تغییر نگاه من به جهان شد سکانسی بود در یک روز غروب پاریس که زن مترجم در بلندیهای پاریس در حالی که در عمق تصویر شهر پاریس نمایان است با پدرش درباره یک موضوع اساسی گفت وگو میکند. در اوج گفتگوی آنها ناگهان مردی سوار بر اسب، از کنارشان میگذرد. پیترهانتکه با نگاهی نوآورانه سوژه اصلی، یعنی زن مترجم و پدرش را رها میکند و دوربین دنبال سوار و اسب میرود.
من پیش از دیدن این فیلم در قصه و نمایشنامه نویسی کارم شبیه تکنیک عکاسی بود. عکاسها هنگامی که میخواهند از سوژهشان عکس بگیرند با دوربین عقب میروند، جلو میآیند، این طرف میروند، آن طرف میروند تا بالاخره زاویه مطبوعشان را پیدا کنند. من هم در گذشته کار یا شیوهام پیدا کردن زاویه مطلوب نسبت به سوژهام بود؛ اما از وقتی فیلم هانتکه را دیدم به کلی شیوهام را تغییر دادم. جوری که هر کجای داستان یا نمایشنامه پدیده تازهای به ذهنم برسد موضوع اصلی را رها میکنم و بدوبدو دنبال آن سوژه جدید میروم. البته من با آقای هانتکه اتریشی که به تازگی یعنی همین امسال، جایزه ایبسن را گرفته زاویه دارم.
این را هم بگویم که جایزه ایبسن را هر دوسال یکبار به تئاتریهایی میدهند که عمرشان را در مسیر اعتلای تئاتر گذارده باشند. جایزه قلمبهای است؛ ۳۰۰ هزار یورو جایزه میدهند. من خدا را شکر می کنم که چنین جایزهای به ما نویسندگان ایرانی نمیدهند. چرا که آنها بلدند با پولهایشان چه کار کنند. هانتکه همان کسی است که با آن حلقه ۴۹ نفری یک یادداشتی با عتاب به سارتر نوشت که "من از ادبیات شما بیزارم". هانتکه مادرش اهل اسلونی است بنابراین در جنگ بالکان طرف صربها را گرفت و از همین جا جهان بینی او با جهان بینی من ترک دار شده است. اما جهان بینی او در حوزه زیباشناختی سالهاست روی کار من دست داشته است.
برگردیم به همان بحثی که داشتیم. من فکر می کنم آدمی گاهی از خیلی چیزها مواظبت میکند حتی از چیزهایی که از آن فرار میکند.نمیشود که. نمایشنامه آخوندزاده است که میگوید یک نفر مشکلی دارد که دیگری به او میگوید راهحل مشکل این است که پنج چهارشنبه یا پنجشنبه بروی زیر یک آبشاری بایستی و میتوانی به همهچیز فکر کنی به غیر از سیب. این داستان هم همین است. آدمی نمیتواند آن چیزی که میخواهد را فراموش کند. این پیچیدگیهای ساختمان مغز آدمی است. اینکه اصرار داشته باشی کسی یا چیزی را فراموش کنی… نه نمیشود.
من بعضی وقتها فرار میکنم، بعضی وقتها میایستم. اگر زورم برسد میایستم طبیعتا. اگر هم نرسد فرار میکنم. خیلی موضوع بدی است این. فکر نکرده بودم تا الان. من هم فراموشی را خیلی دوست دارم، هم به یاد آوردن را. یک زمانی ساعتها به گذشته و اینها فکر میکنم. خیلی حالم خوب میشود بهخصوص اینکه دارم در روزگاری زندگی میکنم که همه کسانی که با آنها خاطره داشتهام از این جهان خارج شدهاند. ساعتها و روزها به بیژن مفید فکر میکنم. به آن شبی که آواز میخواندیم... هر کسی را که بگویم این یک طور عشرت است. الان خیلی دوستی ندارم. بیشتر چیزهای من مربوط به گذشته است و خیلیها شادروان جنت مکان شدهاند. این یادآوریها برای من هم شادیآور است و هم غمگنانه مثل وقتی که لای زخمی را بخارانی.
اگر خودتان فراموش بشوید چطور؟ یعنی شما از حافظه این جهان پاک شوید...طبیعی است و اصلا و ابدا برایم مهم نیست. چه ارزشی دارد که آدمی در یاد کسی باشد از این منظری که شما میگویید. وقتی شما نیستی دیگر دنیایی نیست. جهانی نیست. وقتی شما باشید همه جهان هست. هیچ وقت اصلا به این فکر نکردهام، اما میبینم که جامعه خیلیها را فراموش کرده و دلم میسوزد. فکر میکنم جامعه محروم میشود. خودم محروم میشوم. آقای آربی آوانسیان، زنده است خدا را شکر، ولی وقتی در ذهن و حافظه تاریخی جامعه ما نیست این در واقع ضرر جامعه است. ضرر فرهنگ است. ما خیلی آدمیزاده درجه یک نداریم. آنهایی هم که داریم وقتی مفقود میشوند یا فراموش برای جامعه هزینه دارد.
پس با این یادآوریها و مرورها چه میکنید؟زندگی میکنم. یادم میآید همین آربی آوانسیان؛ من خیلی چیزها از او یاد گرفتم. خیلی وقتها حال من را خوب کرده. یک فیلم درجه یکی دارد به اسم "چشمه" که درآن آوانسیان میگوید: "عشق مقدس است، خانواده مقدستر است." خب این را به من یاد داد. یک بار هم نمایشی داشتم در جشن هنر خیلی ناسزا میدادند. یک دوست نازنینی دارم که به جای گلسرخی شده بود دبیر سرویس کیهان. ایشان با یک عده دیگر مشکل داشت به من فحش میداد. بعد آقایی که هیچ زلفی هم با هم گره نزده بودیم در دفاع من جواب میداد. من با آن نمایش "اسکی روی آتش" وسیلهای شده بودم که اینها به هم فحش بدهند. من خیلی جوان بودم رفتم با آوانسیان غذا بخورم گفتم همیشه حقیقت دست و پا شکسته است. او هم اصلا اخلاق جهان سومی، دلداری دادن و اینها را نداشت، گفت تو یک امتیاز نسبت به من داری که نمایشنامه مینویسی من چه بگویم که همه کارم میزانسن است. به او هم زیاد بیراه میگفتند. من به اینها فکر میکنم خوشم میآید. موتورسیکلت سوار میشدیم. داد میزدیم: "آی عشق! ادرکنی"
من وقتی اجراهایتان را در "دو قدم مانده به صبح" میدیدم، توامان از شما هم بدم میآمد هم یک جوری خوشم میآمد. مشکلم اینجا بود که نمیدانستم تیپ است یا شخصیت... ادا و اطوارها را نمیدانستم چقدر واقعی است.
اولا این مشکل شما بوده و مشکلتان را باید خودتان حل کنید. نمی دانم. من اینطوری بودهام دیگر. اتفاقا این را دیگران هم به من گفتهاند یا خواندهام. ولی من همانطوری هستم که بودم. شاید مثلا یک کارهایی در خلوتم میکنم که آنجا جلوی دوربین انجام نمیدهم خب طبیعی است. ولی معمولا من همان آدمیزدهام. اگر آنجا به اشخاص احترام میگذارم ذاتا اینطوری است. اگر چیزی میگویم...
خیلی از دوستان نزدیکتان فوت کردهاند...خیلی... یک فهرست بلند بالایی است. خیلی دردناک است. برای بیژن مفید خیلی دلم تنگ میشود. برای عباس نعلبندیان، مهدی کفایی، بابک بیات. خسرو... حسین عطار... خیلیها... خیلیها... آدمی از گریه کردن که خسته نمیشود. اینها که ارادی نیست. من فقط خیلی وقتها خجالت میکشم گریه کنم اما دست خودم نیست. گریه میکنم. در گذشته یادم میآید یک سریالی مینوشتم به عنوان "لحظه" که ۱۲۰ قسمت بود. جزء اولین سریالهای ایرانی بود. از شبکه دو پخش میشد. ۲۲-۲۱ سالم بود. خانه ما دروازهدولاب بود. در آن زیرزمین مینشستم و این تکستها را مینوشتم. مادرم گاهی چایی میآوردند. هایهای گریه میکردم. میپرسیدند چرا گریه میکنی؟ میگفتم الان دارم یک چیزی مینویسم که فلان طور شده است. میگفتند خب حالش را خوب کن. میخواستم حرف مادرم را گوش کنم. اما در درام اجتنابناپذیر بود. وقتی کسی باید بمیرد میمیرد. مثل خود زندگی. بنابراین من برای فانتزیهایم گریه میکنم. یک وقتهایی ترانه هم که مینویسم، گریهام میگیرد: "شباهنگام زندانی دیوار را میخورد."
چه چیزی خوشحالتان میکند؟چه خوشحالیای؟ من بیشتر شخص مکتوبی هستم. مینشینم رمان مینویسم. یک رمانی دارم به عنوان "ناینای"، ماده اصلیاش تاریخی است، ولی رمان تاریخی نیست. یا داستانهای کوتاه مینویسم یا ترانه میگویم. شخصی و خصوصی و اینهاست.
در زندگی شخصیتان چقدر آدم خوششانسی هستید؟خیلی زیاد. خیلی زیاد. مادرم، خواهرم، برادرم، پدرم، اینها جزء شانسهای زندگی من هستند. همه خانوادهام. با یک اشخاصی دوست شدم که اینها هم شانسهای زندگی من بودند. خیلی، یعنی تقریبا هر چه دارم از این شانسهاست. خیلی از اینها چیز یاد گرفتم. اینها آموختنی نیست. مثل مبحث زیباشناسی پیچیده است. مثلا ترانه نوشتن را از اینها یاد گرفتم یا هر چیزی را.
هیچ وقت فکر کردهاید که از ایران بروید؟من کشورم را خیلی دوست دارم. کابوسم این است که در خواب ببینم که خارج از ایرانم و نمیتوانم برگردم. یکی از نقطه ضعفهای من اگر کسی میخواهد بداند این است که من واقعا خارج از ایران نمیتوانم نفس بکشم. ضمن اینکه در جوانیام همه دنیا را رفتهام. مجبور بودم، کارم بود. وطنم خیلی برایم مهم است با همه جریانهای روشنفکریاش. همه اینها با این عقیده مادرزادی که انسان موجودی جهانی است.
روشنفکری؟منظورم این نیست که جهان وطنی و اینها... اگر درست هم باشد باز هم من وطن خودم ایران را دوست دارم. کاری هم برایش نکردهام. بدون تواضع مصنوعی عرض میکنم. ما هر چه داریم از روشنفکران است و هرچه نداریم بابت این است که یا گوش به حرفشان ندادیم یا گذاشتیمشان کنار. روشنفکری با خیلی دانستن فرق دارد. بد ترجمهشده. روشنفکری دانشمند بودن نیست. روشنفکری یک جهانبینی است؛ هم عملی هم نظری. اشخاص خیلی باسواد لزوما روشنفکر نیستند. الان خیلی تکثر وجود دارد. تکلیف وجود ندارد. یعنی همه چیز با همه چیز قاطی شده است. زمانی روشنفکرانی این مملکت داشت که خیلی خدمت کردند به این سرزمین. اصلا مگر میتواند یک جامعه از روشنفکرانش محروم بماند.
به دیدن اهل قبور میروید؟مدتهاست که نرفتهام. نه. قبلا خیلی میرفتم. من اصلا دلم نمیخواهد باور کنم پدرم از جهان خارج شده است. قسمت دردناکش همین است که یک وقتایی پدرت تو را میشناسد، یک وقتی نه. کسانی که آلزایمر دارند اطرافیانشان را مدام فراموش میکنند. من با پدرم زیاد زندگی نکردم. فامیل من یک چیزی است و فامیل پدرم یک چیز دیگر. اصلا نمیخواستم پدرم بداند من چه کار میکنم. اصلا من یکی از قراردادهایم وقتی کار میکردم این بود که امضایم زیرش نباشد. سالها کار میکردم بدون اینکه خانوادهام بدانند اینها کار من است. من گورستان نمیروم چون گورستان به آدمی میگوید اینها رفتهاند...نه اینها که گفتم درست نیست. من در روزهای وسط هفته میروم پیش پدرم، ابنبابویه.
این روزها بیشتر احساس تنهایی میکنید یا ۱۰ سال پیش مثلا؟الان... الان... امروز من سرماخوردگی دارم و کمی ناخوشم. خودم خیلی دوست دارم که سرما خوردهام. واقعا و شرافتمندانه میگویم. خیلی مراقبم خوب نشوم. البته خب میدانم که برای دیگران خوب نیست. امروز شاید یکریزه تلخ باشم. البته من همیشه که اینطور نیستم. فردا من یک کس دیگری هستم. شاید یک حرفهای دیگری بزنم.
از چه چیزی بیشتر لجتان میگیرد؟فقط من از خانمهای باتجربه و پرسال و آقایان با تجربه و پرسالی که میبینم توی پارکها اول صبح با قدرت و انرژی و انگیزه در حال ورزش و دویدن هستند خیلی لجم میگیرد. ناراحت میشوم. با خودم فکر میکنم که الان بهترین موقع برای خوابیدن است در رختخواب. آدمی غلت بزند. موج بخورد زیر پتو. این کارها را نمیفهمم یعنی چه. متاسفانه لذت آدمی با کار تعریف میشود. ما یک نفر را که اولین بار میبینیم نمیپرسیم: "تو شمعدانیهای صورتی را دوست داری؟" میگوییم شما شغلت چیست؟ این حقارتآمیزترین کنجکاویای است که آدمی میتواند داشته باشد. نمیدانم. به کسی چه مربوط که آدمی چه کاره است. این خیلی بد است. توهینآمیز است.
به نظر شما بدبختترین موجودات دنیا چه موجوداتی هستند؟من هنوزم زندگی را دوست دارم! آنها که دو دستی چسبیدهاند به زندگی و برای رسیدن به اهدافشان از هر راهی سوءاستفاده میکنند به نظر من آدمیزادگان خوشبختی نیستند. خیلی بد است… ما مشکل فرهنگی داریم. من فکر میکنم لاتها هم باید بافرهنگ باشند. اگر کسی بخواهد لات خوبی باشد باید برود دربارهاش مطالعه کند. مثلا این لاتهایی که ما داریم خیلی حقیر و بیمغز هستند. آدمی اگر حتی میخواهد بیشرف هم باشد باید درسش را بخواند. ما هر چه بخواهیم باشیم باید بافرهنگ باشیم. نقطه سیاه در جهان سوم ندانستن است. ندانستن آدمی را کج میکند. جامعه را کج میکند. خیلیخیلی بد است. برای همین من به خیلی از جوانها میگویم اگر خانه عمهتان میروید از جلوی دانشگاه بروید. با کتاب زلف گره بزنید. ما مشکلات فرهنگی داریم.
تفاوت بین نسل امروز و نسل شما چیست؟باید فکر کنم. ما باید جهان خودمان را کشف میکردیم. ما کریستف کلمب بودیم و شما مسافری هستید که امروز میرود آمریکا. ما باید قاره خودمان را خودمان کشف میکردیم و خیلی سخت بود. تجهیزات کار ما فراهم نبود. مشکل مخاطب داشتیم. ما باید کار میکردیم و ضمنا مخاطب را هم همراهی میکردیم. الان روزگار شما خیلی بهتر است. رنجها بد نیستند. رنجها مبارکند. رنجهای مطبوعی هستند. مهم این است که شما الان شاید روزگار بهتری داشته باشید. یک خانمی پیش مادر من میآید، چند روز پیش یک "به" خریده بود و آورده بود خانه ما. واقعا در این یک ماه و خردهای همین حضور "به" بود. مدتها بود که من و "به" همدیگر را ندیده بودیم. این بوی "به" چنان من را حالی به حالی کرده بود و باعث شد که من تا کجاها بروم، لذت عمیق. حال، از این لذتها زیاد است. ما بیست سال است آمدهایم به این محل و روز اول که آمدیم درختی بود که هم قد من بود. یک پارک بزرگ درختزایی هم بود. من میروم گاهی به ایوان. درخت از طبقه چهارم هم بالاتر رفته. مینشینم با این درخت حرف میزنم. به درخت میگویم: "من به تو حسودی میکنم. تو شب و روز داری کار خودت را میکنی. اینطور هم قد کشیدی. من همانطور ماندهام. تو ماشاءالله موفقی. تو چه چیزهایی داری که من ندارم". بهخصوص درختهای این پارک نزدیک خانهمان. البته لوسبازی درآوردهاند جلویش ساختمان ساختهاند. الان هشت درصد از دیدن پارک و درختها سهم داریم. مثل سهم ما از دریای مازندران درصدی محاسبه میکنم.
" منبع : هنر آنلاین "