متن ترانه جنین علیرضا آذر (متن آهنگ) : جنین
روزگاری قسم عیاری داشت، تا که در شهر بوی نان پیچید شک شبیه کمند نیلوفر، دور پای یقینمان پیچید من قسم خوردهی هلاکت او، او قسم خوردهی فلاکت من این چنین طعم آهن و باروت، در دل زاغهی دهان پیچید خواستیم از نگاه یکدیگر شرح حالی درست بنویسیم خون سرخ از سر زبان جوشید، دور حلقوم خیزران پیچید فاتحانی بلند آوازه، هر اجازه جنازه ای تازه بر تن آخرین دبستان بوی کافور و پادگان پیچید سلطهی خود سلیطه پنداری بین دنیای خواهران تنی چرخهی پشت و دشنه، دشنه و پُشت توی ذهن برادران پیچید پشت کوهی بلند و راز آلود خاکِ بر چرخ کوزه گر شده ام دستم از دست کوزه گر رویید، به گناه درستگان پیچید من قرار است خمرهای باشم، خون خیام را بجوشانم برگ انگور از تنم پاشد، تا که وحشی به استخوان پیچید خمره ها را یکی یکی آرام، روی تابود کشتی آوردند میبرندم به معبدی که هراس از شبش توی کاروان پیچید رو به برج الجدی عذاب سیاه، لنگرش را به عرشه آوردند نفخهی باد صبح ناچاری، به سر و کول بادبان پیچید داشتم روی عرشهی کشتی به کران تو فکر میکردم چرخ سکان به سمت گرداب، مهلک آخر الزمان پیچید از پَس ابرهای راز آلود هر ستاره حباب آتش شد شهرها چون غبار خوابیدند، آسمان توی آسمان پیچید از هر آتش فشان قصیده جهید، باغ ها میوهی غزل دادند توی گوش کر جهان وقتی نام نامی شاعران پیچید پشت پیشانی ام وَرَم کرد و خون برای ادامه کم آمد در سرم بذر واژه رو کرد و در تنم بوی زعفران پیچید پرده افتاد و چرخ بازیگر قسمت اول نمایش را
رو به چشمان گرد بیننده با بیانی غریب اجرا کرد زندگی من به قله برگشتم من خداوند سربلندانم بس که فحش از نگاهتان خوردم، در جوانی شکسته دندانم در سرم یک وجود تاریخی دارد از هیچ شکل میابد میمکد شصت های لمسش را، او گرسنهست و گِرد میخوابد در سرم یک جنون خزیده به خون، نیمه دنیاش غرق ادارد است نغمه ای را که دوست میدارد، زنگ قلاده های کفتار است بعد از آن شب جنین سی ساله بر سرم ماه را فرود آورد عشق را کیمیاگری خواند و عنصری تازه به وجود آورد بعد از آن شب جنین صد ساله با منِ خویش ناتنی شده است نقره فام است و خشک و بی هیجان توده ای سخت و آهنی شده است هی مدام ارتفاع میگیرد مثل یک ساختار خورشیدی زیر شعله های مخمل تاریخ، رأس نوروز عصر جمشیدی ناگهان مُرد و پیر مرد افتاد، روح و قلب اجاری ام ترکید خواستم تازه زندگی بکنم، ساعت انفجاری ام ترکید پیر مرد از مدار خارج شد، گیج و ویجان سکندری خوردم وقت تقسیم ارث از قاضی تهمت نابرادری خوردم گرچه امروز خُرد و بَد شکل از مخرج چرخ گوش افتادم بارها پشت جبهه ای مشکوک آب و نان دست گشنه ها دادم هئیت منصفه به رأی آمد شعر بافان خدوم خودکارند
بندگانی ز عرش بیرون و مُردگانی برون از آمارند پرده برخواست صندلی تا شد، ازدحام از شکاف در پاشید گیج و سنگین سوا شدیم از هم، سمت ویرانه های خوود رفتیم قبل از امکان اب و اتش و باد، چتری از خاک بر سرم آمد آنقدر خاک بر سرم آمد، خاک این روزگار کم آمد کیستم یا که از کجا هستم، پرسش باستانی من بود این جنون از الست تا اکنون هرچه رفتم قدم قدم آمد از نوشتن چه عایدی دارم یا عوالم چه عایدی دارند نزد عالم چه فرق خواهد کرد این غزل از کدام غم آمد
کشتمش تا ز سر زبان افتاد، سر بُریدم دوباره راه افتاد هی زبانش گزنده تن شد با، هر بلایی سر قلم آمد بر سرم پرسشم تلاطم داشت، ساحری سرخ پشت پیشانی از درخت آخرین پرنده گذشت، گله ای گنگ و رام و رَم آمد تکیه دادم به تک درختی پیر، دست بُردم به خاطرات پدر دست بُردم به سیب اجدادی، بانگ الغوث از حرم آمد پدرم آدم نجیبی بود، سیب کرموی مُرده ای را چید حکم تبعید را شنید و شکست، محترم رفت متهم آمد این سفر سیب زهر ماری بود که پدر چید و داد ما خوردیم سیب شاید فریب خویشتن است که به خواب زن عدم آمد یک مَن از من نقاب را برداشت یک شبی سیب کال عصیان را چید و لنگان از ابر سرخ هبوت تا خیابان لاجرم آمد یک شب انگور توی دستش بود، آب و قند تعارفی خوردیم بغض را بُرد و گریه پس انداخت، یاسمن خورد و بی صنم آمد یک شبی این مَن مشوش را در عروض عرب مقیمم کرد یک شبی غرق لهجهی گاهان، از پس مشرق عجم امد آن شبی که رطب به دِه بارید، بانگ الحمد تا ثریا رفت صبح فردا صدای وا اسفا، از بقایای ارگ بَم آمد دهن کهکشانمان شیری، نور از زخم ابر میبارید از دهان رکیک آدم ها، نالهی وحشت و قسم آمد جان بِکن نان بِبَر نفس به نفس دل بده دل بِبَر دوباره هوس تُف به این چرخهی معاملهای، اَه از این زندگی بَدم آمد
پرده افتاد و چرخ بازیگر قسمت دوم نمایش را رو به چشمان گرد بیننده، با بیانی غریب اجرا کرد مغز آبستنم اگرچه مریض بی عذابش دمی خدا نکند دستم از زخم دامنش آنی، الله الله خدا جدا نکند عاقبت در محیط افکارم مَرد در محفظه تلسمم کرد دست و دلباز طاق و جفتش را همه را جا به جا به اسمم کرد در حضورش دو نیم مصرع را الکن و اشتباه میخواندم متحیر از عمق دیوانش با دهانی گشانده میماندم ذهن چالاک و آسمان زینش، ابلق تیز و بالدارم بود افسر لشکر لغت نامه، عارف اژدها سوارم بود سهل و پیچیدهی سوالم را از خدایان جواب میگیرد مثل رعد از میان افکارم، میخروشد شتاب میگیرد این جنین شکسته و فرتوت، خونش از رودک سمرقند است که به نعل کمیت رهوارش، واژه در آسمان پراکندهست چه کنم این اسیر پیشانی، قاتل است و عصای دست من است مگر از خون خود خلاصی هست، نونهال تبر پرست من است یاد باد آن گذشتهی شفاف که به دانای کل سفر کردیم پشت هم رو به شهر بی روزن، سینه در حق هم سپر کردیم من همانم که پشت صحنه بهشت، گندم از خاک آسمان کندم اینکه دیوانه تر منم یا تو، سر آینده شرط میبندم خواستم تا میان آدمها، سر درآرم سر از تنم افتاد میشد از دوزخ هنر برگشت، سر نخ دست دشمنم افتاد
پرده برخواست صندلی تا شد، ازدحام از شکاف در پاشید گیج و سنگین سوا شدیم از هم سمت ویرانه های خود رفتیم از گلو استخوان تراشیدم، از غزل پوست بر تنت کردم جوهر خودنویس دوشیدم خون به رگهای دامنت کردم آنقدر ناب زادمت ای شعر، از حسد خلق را برآشفتم پدرت را ببخش فرزندم، با همه شهر دشمنت کردم یک نفر زین جماعت بی خیر، سرپناهت نداد اما من سینه ی تنگ این جماعت را گوش تا گوش مَسکنت کردم کوه مرغوب نوجوان هُشدار، کاوهی پُتک و کوره را بشناس لخت و بریان چقدر جان کندم، تا چنین پیر آهنت کردم گهگدار از تو زن تراشیدم، دفتر از ماه تازه پُر باشد زن سراییدمت از آن ساعت، آسمان را نشیمنت کردم زن سراییدمت خزان بشوی، خم شوی بلکه نردبان بشوی بعد از آن هرچه هرکسی کردهست همه را بند گردنت کردم واعظان تا زبان درآوردند، از تنور تو نان درآوردند شرم بر من که در چنین شهری، بین نامردمان زنت کردم از پس فکرهای تاریکم کورمالان به صفحه ات راندم غرق خاموشی و عدم بودی، سوختم تا که روشنت کردم گهگدار از تو مَرد آوردم، جذب یک کهکشان به بازویت باد بی رحم کوه افکن را سر فرو بُرده توسنت کردم رشته های تورا عروسک من تاب دادم ز صفحه برخیزی یک غزل جوی مولیان یک بند، مفتخر به تهمتنت کردم یک غزل در رسایت ای دهقان، کوپه کوپه به کوه جان دادم بعد سیگار نیم دارم را، غرق شُش های خرمنت کردم راندمت موج و موج در ذهنم، از رمل تا هزج به اقیانوس پای سوگی مقطعت چیدم، در سروری مطنطت کردم در تو جمعیتی نشسته به صف، تا که مخلوق خلقتم باشم من خداوند خلقتم شده ، یا خداگونه شیطنت کردم از تو ای کوه سخت از الماس، نیم عمرم بُتی گران کندم
پرده افتاد و چرخ بازیگر، قسمت آخر نمایش را رو به چشمان گرد بیننده با بیانی غریب اجرا کرد با شکستن به راه میافتی مثل پَر در هوای طوفانی مثل خاری بُریده از ریشه، توی محدوده ای بیابانی دارم از پشت پلک مضطربم خط نور سراب میبینم در تن میهمان پیشانیم، لرزش و اضطراب میبینم باورم کن قلم درخت عزاست، شعر گاهی پرندهی مرگ است باورم کن که عشق پاییز است، زندگی بند آخرین برگ است ناگهان از وجود چالاکت، در نیابی جنازه جا مانده از زمین و زمان و در مُشتت، پشتی آهن قراضه جا مانده ناگهان تا به خویش میآیی در میابی به هیچ زنجیزی پیر مَرد اتاق خود هستی، با لغت نامه جفت میگیری از سکوت حیاط میفهمی آخرین لاله زار ها مُردند قهرمانان گشنهی شعرت، وصله های شکست را خوردند میپذیری که در نگاه جهان، رنگ و رو جز سیاه ممکن نیست زندگی انتقام میگیرد، بخشش اشتباه ممکن نیست وقتش است ای جنون شعر مدام، دل از این سیب گاز خورده ببُر کودکت روی آب آمده است، بند ناف از جنین مُرده ببُر کودکت روی آب آمده است، دل از این شهر آب بُرده ببُر کودکت روی آب آمده است، بند ناف از جنین مُرده ببُر سمت ویرانه های خود رفتم
| | |